گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

ای اشک بود بر رخت ای رشک ختن

یا قطره شبنمی یست بر برگ سمن

با چشمان سیاه کار تو به سحر

در روز ستاره می نمایند به من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

بر بالش راحتی نیامد سر من

با پهلویم آشنا نشد بستر من

ره بسته شد از شش جهتم هستم من

چون مهره نرد و شش جهت ششدرمن

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

شوخی که گسسته بود پیمان از من

بنشست برم کشیده دامان از من

چون برگ گلی که با صبا آمیزد

هم با من بود و هم گریزان از من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

ای با مهرت سرشته آب و گل من

صد شکر که بردی دل غم حاصل من

تا در سر زلف تو ندیدم دل را

حقا که بجای خود نیامد دل من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

شیطان نامی که شد غمش قاتل من

پابسته او شد دل بی حاصل من

گویند که شیطان نکند رو در دل

بس چون شیطان گرفت آخر دل من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

در دل دو هزار مدّعا دارم من

زان است که پیوسته جفا دارم من

زان زود شکسته می شود شیشه دل

کورا چو حباب بر هوا دارم من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

ز آن طره که ینست آن که زو هست ایمن

جان و دل و دین باخته بنشست ایمن

معلومم شد که این دروغ است که هست

از راهزن و دزد و تهی دست ایمن

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

از عالم سفله ای پسر هیچ مخواه

چون درگذرست از گذر هیچ مخواه

از خشک و تر جهان دون گر مردی

الاّ لب خشک و چشم تر هیچ مخواه

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

گر دل خواهی ای تن محنت پیشه

مگذار دل شکسته بی اندیشه

چون شیشه شکسته گشت پا نگذارند

دیگر نتوان ساختن از وی شیشه

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

زین سلسله تابه حال این فرزانه

بکری ننشسته بود در کاشانه

حیرت دارم که بکر فکر تو چرا

هرگز ننهند قدم برون از خانه

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

بی شمع جمالت ای به حسن افسانه

روشن نشود ز آفتابم خانه

آری ز فروغ شمع خاور همه را

روزاست ولی شب است بر پروانه

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

چون دل بستم به زلف آن غالیه مو

بگشود و برم گشود از تندی خو

استغنا را ببین که آخر دل را

نتوانستم بست به زنجیر برو

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

ای باد صبا واله و شیدا بر تو

کامی ز ثری تا به ثریا بر تو

ماننده آن پری که در شیشه کنند

تنگ است فضای چرخ مینا بر تو

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

ای خانه نه سپهر پرنور از تو

تا دور فتاده دل رنجور از تو

که دیده وطن سازد وکه سینه مقام

یعنی که در آب و آتشم دور از تو

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

رحمت آید با همه مغروری تو

گر شرح دهم قصه مهجوری تو

اشکی که ز رخساره من بگذشتی

اکنون ز سرم گذشته از دوری تو

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

باشد به مثل گر حاتم طی

آن طبع که سرکشست کی گیرد کی

هرگاه که ابر کرمش ریزش کرد

بنگر که چگونه می جهد برق ازوی

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

ای دل که ز چاک سینه بگریخته ای

وز بهر خلاص حیله انگیخته ای

گه در سر زلف یار و گه در بر من

هرجا هستی به مویی آویخته ای

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

از من برگشت یار من بی سببی

پر کرد ز خون کنار من بی سببی

خواهد غم رفته بازگرداند نیست

برگشتن روزگار من بی سببی

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

ای چشم مرا چشم گهربار از پی

دارد چشم تو چشم بسیار از پی

خوابم نبرد ز فکر چشم تو که هست

یک خفته و صد هزار بیدار از پی

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

رفتی رفتی از دل پر خون رفتی

از غمکده سینه محزون رفتی

نیکو کردی که در دلم نشستی

این خانه شکسته بود بیرون رفتی

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode