گنجور

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

دست مَلِک ملوکِ عالم‌ْ سنجر

بحری است‌ که در جهان چنان نیست دگر

چون باد سخاکند بر آن بحرگذر

موجش همه دُر باشد و آبش همه زر

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

چون بر دل و سر نهم دو دست ای دلبر

می پیش من آوری‌ که بستان و بخور

جانا زکف تو چون ستانم ساغر

دستی بر دل نهاده دستی بر سر

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

ای رفته ز خانه مدتی سوی سفر

باز آمده سوی خانه با فتح و ظفر

هرگز سفری چنین‌ که کردست دگر

افروخته روی ملک و افراخته سر

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

چون نرگس اگر نهیم در خاکستر

ور داریم اندر آب چون نیلوفر

ور بسپریم به پای همچون‌ گل تر

از شرم تو چون بنفشه بر نارم سر

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

هستند به بزمت ای شه شیر شکار

مرغان شبه تن و عقیقین منقار

از بهر نشاط تو به روزی صد بار

آیند همی چو مطربان در گفتار

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

شاها خردت هست به می خوردن یار

شاید که شب و روز همین داری کار

می خوردن تو فلک چو بیند هر بار

خواهد که کند ستارگان بر تو نثار

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

ای دشمن تو به قبضهٔ قهر اندر

رای تو بصر به دیدهٔ دهر اندر

شکر تو فریضه‌ ست به‌ هر شهر اندر

خاصه به دیار ماوَرَالنَّهر اندر

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

هرگز نشوم من از بت و باده صبور

کز بت همه راحت است و از باده سرور

از دست و کنار خویش کی دارم دور

پروردهٔ آفتاب و برکردهٔ حور

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

ای شاه کجا گرم کنی بارهٔ بور

صدگور بیفکنی به یک بار به زور

گر بهمن و بهرام برآیند ازگور

گویند که کار توست افکندن گور

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

خستی دل من به غمزه ای بدر منیر

چونانکه ملک سینهٔ من خست به تیر

در سینه و دل‌کنون دو پیکان دارم

از سینه و دل هر دو برون آمده‌گیر

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

گر بخت بلند خواهی و عمر دراز

از دولت برکیارقی سر بفراز

گر کالبد ملوک جان یابد باز

از وی همه برکیارق آید آواز

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

از کوی تو تا کوی من ای شمع طراز

دریاست ز اشک من همه راه دراز

گر هست درآمدن به‌کشتیت نیاز

زان دل که زمن ربوده‌ای کشتی ساز

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

چون چشم تو بر دلم شود تیر انداز

زلف تو شود پیش دلم جوشن ساز

کوته نکنم دو دست از آن زلف دراز

کاو تیر به جوشن از دلم دارد باز

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

از جور قد بلند و موی پستش

وز کافری نرگس ِ بی می‌ْ مستش

گریان به کلیسیا شوم بنشینم

ناقوس به یک دست و به دستی دستش

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

شاهی که به رزم کاویان داشت درفش

گر زنده شود پیش تو بردارد کفش

ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش

بشت است دل خصم و خلاف تو درفش

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

در عشق تو بی‌روان نَوان بودم دوش

آشفته دل و رمیده جان بودم دوش

مرغی که به تیغ نیم بسمل‌گردد

دور از بر تو راست چنان بودم دوش

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

دستور و شهنشه از جهان رایت خوش

بردند و مصیبتی نیامد زین بیش

بس دل‌ که شدی ز مرگ شاهنشه ریش

گر کشتن دستور نبودی از پیش

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

نشناخت ملک سعادت اختر خویش

در منقبت وزیر خدمتگر خویش

بگماشت بلای تاج برکشور خویش

تا در سر تاج‌کرد آخر سر خویش

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

چون ابر کف تو بیند ای خسرو شرق

از تو نکند به جود تا دریا فرق

گردد خجل و شود به آب اندر غرق

از رشک بگرید و برو خندد برق

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

تا دید زمانه در دلم غایت عشق

در پیش دلم همی کشد رایت عشق

گر وحی زآسمان گسسته نشدی

درشان دل من آمدی آیت عشق

امیر معزی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode