آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱
جویم هر روز شب، که کاهد این سوز
گویم هر شب که: روز گردد فیروز
از عمر، چهل سال گذشته است و، هنوز
روز از پی شب گردم و شب از پی روز

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲
تا کی شب و روز و روز، شب از سر سوز
نالم ز فراقت ای مه مهر افروز؟!
گفتی: شب و روزی دهمت دل، چه شود
کان شب امشب باشد و آن روز امروز

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳
شبها دارم از آن مه مهر فروز
در سینه همه آتش و در جان همه سوز
گفتی: شب و روزت، ز چه شد تیره و تار؟!
آن موی چو شب ببین و، آن روی چو روز!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴
امشب ز مه رخت شبم مهر افروز
و امروز، ز طلعت تو روزم فیروز
القصه ز روزان و شبان در همه عمر
بگذشت بمن شب امشب و، روز امروز!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵
یاری که بود دردم ازوف درمان نیز
بگذشت و کشید از کفم دامان نیز
من در پی اینکه، باز گیرم دل ازو؛
او در پی آنکه، گیرد از من جان نیز!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶
تن ز آتش غم، چو عود می بین و مپرس
آهم بلب کبود می بین و مپرس
کس را خبر از درون آتشکده نیست
از روزنه هاش دود می بین و مپرس

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷
خسرو، کآراست ملک چون روی عروس
نوشید می و به لعل شیرین زد بوس
هم نغمه ی نی شنید و هم ناله ی کوس
هر کار که خواست کرد، لیکن افسوس

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸
جانم ز تو شد تباه، افسوس افسوس!
روزم ز تو شد سیاه، افسوس افسوس!
اکنون بتو نیست راه، افسوس افسوس
افسوس افسوس و، آه افسوس افسوس!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹
یا رب مپسند کعبه گردد ناووس
دهقان گیرد کاسه، ز دست کاووس
بر ساعد روسبی نشیند شاهین
در خانه ی روستا خرامد طاووس

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰
یاری کامروز نقد دل باختمش
در کشور حسن، رایت افراختمش
فرداست که میمیرم و، خواهد گفتن:
افسوس که زود رفت و نشناختمش!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱
یار آمد و، جان برایگان میدهمش
جان در قدم سرو روان میدهمش
او میگرید بر من و، من میگویم:
دل میدهدم کنون که جان میدهمش!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲
خوش آنکه ز وصل تو شبی بالم خوش
رو بر کف پای نازکت مالم خوش
چشم تو بمن باشد و من گریم زار
گوش تو بمن باشد و من نالم خوش

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳
امشب مهم آمد، نه چنان فاش که دوش
گفتا: کشمت- گفتمش: ای کاش که دوش
میکشتی و از غصه نمی بایستم
هر شب گفتن: شبا چنان باش که دوش!

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴
نقشی زخطا نبسته کلک تو زخط
در دایره ی وجود ذات تو نقط
جان بخشی و جان ستانی، اما نه غلط
آن گاه سخا کنی بر این، گاه سخط

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵
بوی گل خود میشنوم از گل باغ
هم نکهت مشکین خطش از سنبل باغ
می نشنود از ناله ی کنج قفسم
گوش گل باغ، ناله ی بلبل باغ

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶
شد ماه سخن نهفته آذر ز کلف
د ررخامه نماند قدر و در نامه شرف
در کار سخن مکن دگر عمر تلف
یا چنگ بچنگ گیر، یا دف بر کف

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷
روز وصلت، شد آتش افروز فراق!
ز آن روز، همه شب بودم، سوز فراق
ز آن شب که نشست شمع با پروانه
هر روز بر او میگذرد روز فراق

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸
گفتم: گویم درد غم اندوز فراق
جانت سوزم ز آتش سوز فراق
دردا که بصد روز قیامت نتوان
گفتن کاری، که کرد یک روز فراق

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹
شادیم، مدام از غم دلکش عشق
پیوسته خوشیم، از خوش و ناخوش عشق
هرگز نکشم دست ز دامان گناه
گر آتش دوزخ است، چون آتش عشق

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰
ای بسته در صلح و گشاده در جنگ
از جنگ من و تو، کار بر من شده تنگ
فرق است بلی میان جنگ من و تو
تو سنگ زنی بشیشه، من شیشه بسنگ
