گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

تا کرد قبای ناز را بر تن گل

در پایش ریخت رنگ از دامن گل

آن موی میان بر آن سرین دانی چیست

موری است که گشته صاحب خرمن گل

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

تا بنده شدم، چو مهر تابنده شدم

فارغ ز غم رفته و آینده شدم

در مسلک فقر، پادشاهم کردند

فانی گشتم ز خویش و پاینده شدم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

تنها نه به هجر آشنا گردیدم

اندر ره آشنا چها گردیدم

از آن نفسی که دورم از همدمیت

چون نی بالله بینوا گردیدم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

گر دل گویم تو را ز جان می ترسم

ور جان خوانم هم از جهان می ترسم

ای جان و جهان هر دو به قربان سرت

حق می گویم نه زین نه زان می ترسم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

یک سو شادی است در جهان یک سو غم

یک سو زخم است جمع و یک سو مرهم

در پلهٔ میزان عدالت دیدم

شیطان یک سو نشسته یک سو آدم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

من خانهٔ آن ماه جبین می دانم

گاهی به گمان گه به یقین می دانم

عمرم همه در راه یقین شد از دست

اما نرسیدم به یقین می دانم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

من گرچه ز عشق، گفتگو نتوانم

قطع طلب روی نکو نتوانم

هر چند سیاه بختم اما چون زلف

دوری ز رخش یک سر مو نتوانم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

گر بادهٔ تو رسد به من مل چه کنم

چون روی تو بینم هوس گل چه کنم

تو من نشوی من تو شوم نیست عجب

هرگز تو نمی کنی تنزل چه کنم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

هر ذره مدان ز خود کمش می بینم

هر مور به دست، خاتمش می بینم

هر قطرهٔ شبنمی که بر روی گل است

بالله که من جام جمش می بینم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

شوخی که بری ز عالمش می بینم

معنی است ولی در آدمش می بینم

تا جای به چشم خویش دادم او را

چون مردمک دیده گمش می بینم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

چشمی که از او دو عالمش می بینم

روزش حیران و شب نمش می بینم

خاصیت چرخ را گرفته چشمم

دایم به لباس ماتمش می بینم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

دنیا که وفایش و بقایش معلوم

دردش معلوم و هم دوایش معلوم

زنهار مشو کشتهٔ این بدحرکات

خونریزش معلوم و خونبهایش معلوم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

ما دلق ریای خویشتن سوخته ایم

تا طرز طریق فقر ‌آموخته ایم

نی توشهٔ امروز نه فردا داریم

چشم از دو جهان بر کرمش دوخته ایم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

تا مشعل دید عیب خامش کردیم

فکر بد و نیک را فرامش کردیم

ز آرایش دهر خوش نیامد چیزی

الا ز میانه خلق را خوش کردیم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

جز ناله کسی همنفس خویش ندیدیم

جز درد کسی محرم این ریش ندیدیم

بی جاذبهٔ خار گلی بوی نکردیم

نوشی نچشیدیم که صد نیش ندیدیم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

ما منتهییم و مبتدا هم ماییم

جام می و جام جم نما هم ماییم

آن جوده و گندمی نما هم ماییم

بیگانه نمای و آشنا هم ماییم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

بیرون و درون برو بیا هم ماییم

اشکسته و سنگ و مومیا هم ماییم

گر پردهٔ غفلت از نظر برداری

دانی که من و تو و شما هم ماییم

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

آدم یک آدم است و یک صورت و جان

لیکن تفریق در مقام است و مکان

در کعبه چو رفت شیخ می گویندش

در دیر چو شد برهمن است و رهبان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

ای بسته میان تو کمر بر دل و جان

بادا دو جهان فدای آن موی میان

یک دل بی زخم تیغ ابروی تو نیست

در دست تو یک کمان و عالم قربان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

عالم جسم و محمدش آمده جان

چو جان گفتم چو روح گردید روان

حقا که چنان گشته به جانان یکسان

ننگ از دو جهان [و] عار دارد از جان

سعیدا
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode