ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۵
رخسار تو آئینه دیرینه ماست
ما شاهد و دیدار تو آئینه ماست
آن جامه شاهی که باطلس ندهیم
در صومعه آن خرقه پشمینه ماست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۶
بیروی تو دل صبور گردد هیهات
یا از غم تو نفور گردد هیهات
چون زلف خودار سرش ببری صد بار
یکدم ز رخ تو دور گردد هیهات
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷
بر عارض آن بت که توان تن ازوست
خالیست که بدحالی مرد و زن ازوست
گوئی که مگر سیاهی چشم منست
ز آنروی که روشنی چشم من ازوست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۸
بر اوج فلک دوش چو خورشید بگشت
بر من ز فراق یار دانی چه گذشت
گردون ستمکاره بتیغ خورشید
خون دل من ریخت درین نیلی طشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۹
بیزحمت مشاطه رخت همچو مهست
بیمنت سرمه چشم مستت سهیست
از دانه دل تراست بر خرمن ماه
خالی که از و حال جهانی سهیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰
بیوصل تو کار دل قوی با خلل است
هجران تو رهزن بقا چون اجل است
رویت بصفا میان خوبان جهان
چون ملت اسلام میان ملل است
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱
بی خنده آن پسته شکر شکنت
کس را چه خبر که هست یا نی دهنت
چون خط مسلسل است بررق حریر
از سنبل تر سلسله ها بر سمنت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲
با روی چو روزت بقمر حاجت نیست
با پسته شورت بشکر حاجت نیست
می روشن و شب تیره و مجلس خلوت
گفتن که چها گشت دگر حاجت نیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳
بر من صنما جور تو امروزی نیست
یکذره ترا رحمت و دلسوزی نیست
تو شاد بزی که با چنین خو که تراست
جز غم ز تو ام هیچ دگر روزی نیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴
گر حرص زیر دست و طمع زیر پای تست
سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست
ایصاحب اجل که روی در قفای دل
رخش امل مران که اجل در قفای تست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵
دردا که گل و موسم گلزار گذشت
بلبل ز گلستان بسوی خار گذشت
خوشوقت کسی که از همه فار غبال
عمرش بتماشای رخ یار گذشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶
بیچاره دلم چو محرم راز نیافت
واندر قفس جهان هم آواز نیافت
در زلف سیاه ماهروئی گم شد
تاریک شبی بود کسش باز نیافت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷
بگذشت حیات آنکه دلشاد بزیست
و آن نیز بخاک رفت کز باد بزیست
چون میگذرد عمر بشادی و بغم
من بنده آنک از غم آزاد بزیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸
باشه که بخوبی رخش افزون ز مهست
گر نرد ندیمانه نبازیم بهست
با شاه نیارم بگرو برد از آنک
هر چیز که هست بنده را زان شهست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹
بر چشم و دلم زغم نمی نیست که نیست
بر جان ز حوادث المی نیست که نیست
خوش باش و مده فرصت شادی از دست
کز دور فلک هیچ غمی نیست که نیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰
تا از چمن آن سرو خرامان بگذشت
درد دل آزرده ز درمان بگذشت
چون ابر بهار از آنسبب گریانم
کز گلشن ملک آن بت خندان بگذشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱
تا سقف سپهر نیل پیکر بر پاست
از جمله شهان اگر همیپرسی راست
شاهی بکرم چو ناصر ملت و دین
دارای جهان امیر ابوبکر نخاست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲
تا یار بحج رفت ز ما ببریدست
جرمی چو نکردیم چرا ببریدست
از مروه و مروت اینقدر آوردست
کز صحبت اخوان صفا ببریدست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳
تا بر مه تابانش ز عنبر قوس است
ما را چو سپاهیان نظر برقوس است
وقتی که بتم کمان کشد تا بن قوس
بینی که مه چهارده در قوس است
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴
تن در غمش از هلال باریکترست
و آنماه شب چارده ز من بیخبرست
او خنده زنان چون گل و چون ابر مرا
با گریه بهم ناله و سوز جگرست