آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
این باغ، سر کروی نگاری بوده است؛
وین شاخ گل، آتشین عذاری بوده است
وین سرو، که در کنار جو می بینی؛
یاری است که در کنار یاری بوده است!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
هادی که ازو زمانه را آبادی است
وز مولودش جهانیان را شادی است
در تاریخ ولادتش گفت آذر:
«مردم همه گمراه و محمد هادی است»
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
ز آن عهد که بستیم بهم ای بت مست
زنهار مگو که بر توام منت هست
تو گرچه ز دستها کشیدی دامن
من نیز کشیده ام ز دامن ها دست
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
تو میروی و نگاه من از پی تست
اشکم چو ستاره، ماه من از پی تست
از پا چو مرا فگنده یی، تا دگری
ناید ز پی تو، آه من از پی تست
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
پیکی آورد پوستینی از دوست
گفتند حریفان که: ز تنگی نه نکوست
گفتم که: نه، لیک چون فرستاده ی اوست
هر کس پوشد نگنجد از شوق به پوست!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
ای دوست! که از دوستیت با دل خوست
با دل منشین، که دشمن جان من اوست
منعت کنم ار ز صحبت دل چه عجب؟!
نتوانم دید صحبت دشمن دوست!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
خالی، که چو داغ لاله در سینه ی اوست
هندوست که پاسبان گنجینه ی اوست
نه سینه بسینه ی من از مهر نهاد
نه داغ دلم عکس بر آیینه ی اوست
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
برخاسته این شاخ انار، از گل کیست؟!
بنشسته ز گلنار بخون، مایل کیست؟!
این حقه ی لعل دانه دانه در وی،
گرد آمده قطره قطره خون دل کیست؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
ساقی! می از آب زندگانی کم نیست!
زنده است از جام نام جم، گر جم نیست!
گویند که: تلخ است می، آری، سم نیست!
تلخ است، اگر چه تلخ تر از غم نیست!!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
از سعی تو، دل بسته ی زنجیر تو نیست
مایل بتو بودنش، ز تدبیر تو نیست
خود صید تو گشت، اینکه زارش کشتی
تقصیر دل من است، تقصیر تو نیست
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت!
ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت
افسار ز سر فگند و افسر برداشت!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
حاجی زجاجی که ز دین ساز نداشت
خود را ز شکست دل کس باز نداشت
آوازه فگنده است: من شیشه گرم
بس شیشه ی دل شکست، کآواز نداشت!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
آذر که مدام شکوه از خوی تو داشت
جان داد و ز جان شوق سری تو داشت
غافل مشو از زیارتش، کآن مسکین
میمرد و بدل آرزوی روی تو داشت!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
هر بار که سرگردان ز من یار گذشت
گفتم که: چنین ز بیم اغیار گذشت
بگذشت و نبود غیر با او، افغان
کاین بار هم از برم چو هر بار گذشت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵
چون دید جداییش مرا خواهد کشت
وان درد مرا از و جدا خواهد کشت
با غیر آمد برم، ندانداگرم
آن درد نکشت، این دوا خواهد کشت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶
چشمم، که نه ز آن بزم خواهد خفت
گفتم: شب وصل است و کنون خواهد خفت!
از شوق نخفت، تا شب هجر آمد؛
چون با تو نخفت، بیتو چون خواهد خفت؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷
در جان، از داغ عشق، سوزم بگرفت
در دل، سوزی ز دلفروزم بگرفت
میخندیدم به تیره روزان شب و روز
تا آه کدام تیره روزم بگرفت؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸
این دل، سر راهی بنگاری نگرفت
این دیده، فروغی ز عذاری نگرفت
این پا، روزی بخاک کویی نرسید
این دست، شبی دامن یاری نگرفت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
امشب، مهی از شهر بهامون میرفت
کز رفتن او، ز چشمها خون میرفت
من در غم جان و، هر که را میدیدم
دل دل گویان، ز شهر بیرون میرفت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
از عشق، سخن به بوالهوس نتوان گفت؛
با مرغ چمن، رنج قفس نتوان گفت!
فریاد، که دردی که مرا در دل از اوست
او نشنود و، بهیچ کس نتوان گفت!