بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
افسوس که آتشم ببیهوده فسرد
وین جام لبالبم رسیدست بدرد
کوشم که کنم دگر چراغی روشن
ترسم که چو برفروزمش باید مرد
شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم
می بارم اشک سرخ بر چهره ی زرد
باشد که دلت نرم شود زین غم و درد
حال من دل خسته چه پرسی که مرا
پولاد به آب نرم می باید کرد
شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش اول - قسمت اول
کلب آن نان دگر را نیز خورد
پس روان گردید از دنبال مرد
شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم
جادوئی ها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد، آن را روز خورد
شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم
می بارم اشک سرخ بر چهره ی زرد
باشد که دلت نرم شود زین غم و درد
شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم
می بارم اشک سرخ بر چهره ی زرد
باشد که دلت نرم شود زین غم و درد
عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۲
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۰۵
بر ساغر من که عشق از او نشأه برد
حد نیست کسی را که به دعوی نگرد
از جرعهٔ خویش اگر به خاک افشانم
دریای محیط از او به کشنی گذرد
فصیحی هروی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶
آن می که دلش به صد تمنا میخورد
در میکده نی صاف از آن ماند نه درد
آن حسن که دل ز دست مجنون میبرد
سوگند به جان غم که با مجنون مرد
کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
نی از گریه است ضعف چشمم نه زدرد
این پرده بروی کار هجران آورد
هر خانه که صاحبش سفر کرد از آن
ناچار در آن غبار بنشیند و گرد
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
کو ساقی، تا ره مروت سپرد
یک جام می آرد، غم ما را ببرد
زاهد چه مذاق خیره ای داشته است
نزدیک شده دختر رز را بخورد
قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۹
هجر تو برآورد ز امیدم گرد
از غیر مپرس، از دلم پرس این درد
زین حادثه، خوشنشین ده را چه خبر؟
دهقان داند که سیل با کشت چه کرد
قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۰
در وادی عشق، مرد میباید، مرد
زین لاشهسواران چه برآرد دل گرد
شوری و ز خویش رفتنی در کارست
این راه به پای عقل نتوان طی کرد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
ای آنکه همیشه در پی خوابی و خورد
پا در زد و خوردی از برای زد و برد
ننگت بادا،اگر چنین خواهی زیست
خاکت بر سر، اگر چنین خواهی مرد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
گه در غم پوششی و، گه در غم خورد
گویا نشنیدهای که میباید مرد
تا چند غم زندگی خویش خوری؟
گاهی غم مرگ نیز میباید خورد!
جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
جویا دیدی که آن نگار بی درد
هرگز به محبت دل ما شاد نکرد
گرمی ز دل سخت بتان چشم مدار
زنهار مکوب بیش ازین آهن سرد
جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد
یکبار به سهو هم مرا یاد نکرد
هی هی چه بلا شوخ دل آزار است او
الله چه بی مروت است آن بی درد
جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
فریاد و فغان ز جور نفس بی درد
نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد
بر روی ز بس غبار خجلت دارم
گردد چون رنگ بر رخم خیزد گرد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
غم بیحد و درد بیشمار و من فرد
یارب چکنم که صبر نتوانم کرد
یا درد باندازه طاقت بفرست
یا حوصلهای بده باندازه درد
قائم مقام فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
از فقد شعیرم اسب و استر همه مرد
ور هست زری به شعر بایست شمرد
وین بار گران که بستم این جان از شعر
احمال سفر به دوش خود باید برد