گنجور

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

من گفت نیارم که تو ماهی صنما

روشن بتو گشت ماه و ماهی صنما

من شاه جهان مرا تو شاهی صنما

فرمانت روا بهر چه خواهی صنما

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت

زو طبع، غمی دراز و کوتاه گرفت

بر ماه به شست زلفکان راه گرفت

گیرند به شست ماهی او ماه گرفت

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

شنگرف چکانیده ترا بر شکرست

مشکین زلفت شکسته گرد قمرست

حورات مگر مادر و غلمان پدرست

کاین صورت تو ز آدمی خوبترست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

بشکفته گلیست بر رخ فرخ دوست

نی نی گل نیست آن رخ فرخ اوست

همچون گل سرخ پوست آن برگ نکوست

هرگز دیدی که سرخ گل دارد پوست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

ابروت به زه کرده کمان آمد راست

مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست

ما را ز تو دلبری گمان آمد راست

ای دوست ترا پیشه همان آمد راست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت

وین یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت

چون جای دگر نهاد میباید رخت

نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

آفاق بپای آه ما فرسنگیست

وز آتش ما سپهر دود آهنگیست

در پای امید ماست هر جا خاریست

بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

گفتم صنما دلم تو‌را جویان‌‌است

گفتا که لبم درد تو‌را درمان‌‌است

گفتم که همیشه از منت هجران‌است

گفتا که پری ز آدمی پنهان‌است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

گل بر رخ توست و چشم من غرقه به‌آب

من تافته و زلف تو پیچیده به‌تاب

زلف تو بر آتش است و من گشته کباب

بی‌خواب من و نرگس تو مایهٔ خواب

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

کی عیب سر زلف بت از کاستن است

چه جای به‌غم نشستن و خاستن است

روز طرب و نشاط و می خواستن است

که‌آراستن سرو ز پیراستن است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است

گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است

زین‌باز عجب‌تر آن لب خاموش است

زو شهر و جهان به بانگ نوشانوش است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

معشوقهٔ خانگی به‌کاری ناید

کاو دل ببرد رخ به‌کسی ننماید

معشوقه خراباتی و مطرب باید

تا نیم‌شبان آید و کوبان آید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد

وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد

نقاش چو نقش تو نیاراید به

دیدار تو باز دل گروگان گیرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

زلف تو کمندیست همه حلقه و بند

خالی نبود ز حلقه و بند کمند

آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟

ور خود کندی مرا بدو در که فکند

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

تا نسْرایی سخن، دهانت نبُوَد

تا نگْشایی کمر، میانت نبُوَد

تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد

سوگند خورم که این و آنت نبُوَد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد

زیرا که شکر چون بمزی بگدازد

چشمم ز غمانش زرگری آغازد

تا بگدازد عقیق و بر زر یازد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

گفتم چشمم ز بس کزو خون آید

از لاله به رنگ و سرخی افزون آید

گفت آن‌همه خون نبد که بیرون آمد

کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

از بوسه تو مرده با روان تانی کرد

وز چهره دل پیر جوان تانی کرد

رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد

وز غمزه فریب جاودان تانی کرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد

از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد

در سحر بدلبری شدستی استاد

این ساحری از که داری ای دلبر یاد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

حورات نخوانم که تو را عار بود

حورا برِ تو نگار دیوار بود

آن را که چنین لطیف دیدار بود

حقا که بر او عشق سزاوار بود

عنصری
 
 
۱
۲
۳
۵