جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸۱ - نان تهی و نام نکو
گفتم بجوانی که بعالم در
من مرد ندیدستم از و بهتر
چون می نکنی خدمت مخدومی
کت گردد کار از همه سو بهتر
گفتا که بسی کرده ام اندیشه
[...]

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
عشق تو تا دست سوی جان نبرد
با دل من دست به پیمان نبرد
تا دل من دل ز جهان برنداشت
نام چو تو دلبر جانان نبرد
دیده همی گرید و گو خون گری
[...]

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
از چشم تو صد زخم درشتست مرا
چون زلف توزان خمیده پشتست مرا
چشمت را گو نهفته دار آن سرخی
تا کس بنداندی که کشتست مرا

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
دل بنهادم هر غم و تیماری را
نتوان بگذاشت چونتو دلداری را
ور آرزوی چشم تو خون دل ماست
چون رد کنم آرزوی بیماری را

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
هر چند ز بهر چون تو جانانی را
در عشق تو کم گرفته ام جانی را
لیکن تو روا مدار بی فایدتی
خون ریختن چو من مسلمانی را

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
یاری که دل منست مسکن او را
هر لحظه بهانه ایست با من او را
زانجا که جمال اوی و بدخوئی اوست
نی دوست توانخواند و نه دشمن او را

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ایدوست چنین مکن فرامشت مرا
یکباره مینداز پس پشت مرا
ورقصد تو کشتنست و مقصد اینست
آسان تر ازین همی توان کشت مرا

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
روئیست چو ماه عنبرآمیز او را
زلفیست چو مار فتنه انگیز او را
شیرین سخنانیست دل آویز او را
یارب تو ز چشم بد بپرهیز او را

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
ای عشق چه دردی تو که درمانت نیست
ای جان به چه زندهای که جانانت نیست
ای صبح نه وصلی تو که پیدا نشوی
ای شب نه غم منی که پایانت نیست

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
یکباره ز ما فلک فراغت دادت
یکباره فراموش شدیم از یادت
با کم ز منی رای وصال افتادت
گفتی که به از تست مبارک بادت

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
ای کشته چو من هزار در پای غمت
وی غرقه چو من بسی بدریای غمت
ویران مکن این دیده و دل ز آتش و آب
کان جای خیال تست وین جای غمت

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
بس رنگ که نقاش ازل میآمیخت
تا بر زبر چشم تو خالی انگیخت
گوئی که دل سوخته ام فرصت یافت
وز زلف تو در حمایت چشم گریخت

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
در راه دلم ز عشق تو صد دامست
امید من سوخته دل بس خامست
آنرا که توئی یار چه بی یار کسیست
وانرا که توئی دوست چه دشمن کامست

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشگ چشمم بهر نثار غم تست
این جان که زدست او بجان آمده ام
زان میدارم که یادگار غم تست

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
ای دیده دل ریش جگر خورده تست
وین جان بجان آمده آزرده تست
این قصه درد من ز دشمن باری
پوشیده همی دار که هم کرده تست

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
با دلبر خود بکام دل گشتم جفت
بر شاخ طرب گل مرادم بشکفت
دی آمد و لطف کرد و بنواخت مرا
میگفت چنین کنم چنان کرد که گفت

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دلبر که ز من روی بعمدا بنهفت
میگوید دوش چشم من بیتو نخفت
من بنده آنم که چنان خواهد کرد
من چاکر آنم که چنین داند گفت

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
هر چند که شد گرمی بازار تو سست
هرگز نشدم بمهر در کار تو سست
این کین تو چون سرین سیمین تو سخت
وی عهد تو همچو بند شلوار تو سست

جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
دل قصد وصال دلکشی کرد و برفت
خود را بفدای مهوشی کرد و برفت
چون نوبت روز ناخوشی پیش آمد
جانم زمیانه شبخوشی کرد و برفت
