گنجور

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱

 

بر رخ چه درگشاید، بیگانهٔ وفا را

چشمی که می نبیند دیدار آشنا را؟

نخل فسرده ی ما، نه سایه نه ثمر داشت

ما شاخ خشک بیدیم، معذور دار ما را

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷

 

رفت آنکه دل به محنت، آسوده بود ما را

چشم از فسانه غم، شب می غنود ما را

زین پیشتر ز چشمم، جاری دو جوی خون بود

اکنون هزار چشمه، از دل گشود ما را

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶

 

باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را

هرکس گذاشت چون من، با دیده کار خود را

من آن نیم که چون شمع، آسودگی گزینم

درکارگریه کردم، لیل و نهار خود را

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲

 

تا در سخن درآرم، شیرین زبان خود را

بندم به ناله چون نی، هر دم میان خود را

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸۰

 

داغ است و سینه در عشق، صبح و ستاره ما

خورشید سر برآورد، از جیب پارهٔ ما

از ناوک نگاهت، خاطر نشد تسلّی

بگذشت غافل از دل، مست گذارهٔ ما

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱۵

 

بال و پر گر به اسیری نبود پروا نیست

گوشهٔ خاطر ما، هیچ کم از صحرا نیست

درکار خانهٔ دهر، چیزی به مدعا نیست

نعمت بود فراوان، جایی که اشتها نیست

با یاد قامت او، سازد دل شکسته

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵۸

 

نقش مراد دنیا، نقش بر آب باشد

روی زمین سراسر، دشت سراب باشد

مست گذاره باشد، چون گل سوار گردد

دولت همیشه اینجا، پا در رکاب باشد

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹۱

 

چون نقش آن خط و خال، لوح خیال گیرد

از دفتر دل ما، اقبال، فال گیرد

سودای آن پری کرد، از دیده ها نهانم

هرکس خیال ورزد، شکل خیال گیرد

عیش ار به کام خواهی، نفس دنی ادب کن

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۷۴

 

از ضعف مشکل آید، چون می برد ز خویشم

بالین خواب سازد، از مخمل فرنگم

کلکم کند به نیرنگ، پرداز چهرهٔ گل

مشاطّهٔ بهار است، افکار نیمرنگم

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸۸

 

زانوی بی کسی هاست، بالین خستهٔ من

شد مومیایی دل، رنگ شکستهٔ من

پاس ادب به عاشق، نگذاشت اختیاری

کاری نمی گشاید، از دست بستهٔ من

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱۱

 

تا شانه خشک دستم، بی زلف یار مانده

کارم زدست رفته ، دستم ز کار مانده

صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیریست

ازکف شراب رفته، در سر خمار مانده

چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟

[...]

حزین لاهیجی