گنجور

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

غم نیست گر نه ما را دور فلک به کام است

دوری به مانه هرگز خوشتر ز دور جام است

بر بوی وصل جانان خون گشت آخرم دل

خود انتظار گویا، نوعی ز انتقام است

خلق ار به چارده شب، مه را تمام بینند

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

ای بی وفا که عمری سازیم با جفایت

با ما سری نداری بازیم سر به پایت

بس خون که در دل افتاد از بوی باده تو

بس پای کو به گل ماند از حسن دست خایت

غوغای عهد ضحاک یکباره خیزد از خلق

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

تیری که زد به دشمن، ما را نشست بر دل

دردا که صید ما را صیاد کشت غافل

افسوس، کان جفاجو، از ما نمی ستاند

هرگز بهای بوسی جان و تن و سر و دل

ما را به خاک کویش جان دادن است آسان

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

آیا بُوَد که روزی از دوستان بشیری

آرد به دوستداران پیغام دلپذیری

ای بوی آشنائی از کوی کیست کائی

خود نکهت بهشتی یا نفحه عبیری

آوخ که خانه دل در عشق خوبرویان

[...]

افسر کرمانی
 
 
sunny dark_mode