گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق، پری‌وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

[...]

سعدی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

گر در حریم عشق کسی محرم اوفتد

در سر هوای کعبه و دیرش کم اوفتد

از جم بیار یاد چو جام طرب کشی

کز صد هزار شاه یکی چون جم اوفتد

گر مریمی زروح قدس بارور شود

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد

تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد

جز آن دهان که در سخن آید به آشکار

بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد

چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال

[...]

صفی علیشاه
 
 
sunny dark_mode