گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

سوگند خورده‌ایم بموی تو بارها

تا بگذریم در غمت از اختیار‌ها

گفتم که دل بزلف تو گیرد مگر قرار

زان بیخبر که داده بیاد او قرار‌ها

داند کسی که روزش از آن طره گشته شام

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد

تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد

جز آن دهان که در سخن آید به آشکار

بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد

چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

دو چشم مست تو برشان یکدگر گوهند

که رهزن دل و دین از اشاره و نگهند

کمان کشیده بدل بستی ار که ره چه عجب

که ابروان تو هر یک حریف صد سپهند

مگیر خورده خدارا بعقل و دانش من

[...]

صفی علیشاه
 
 
sunny dark_mode