گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲۰

 

صبح دمید و روز شد، شمع به گوشه نه کنون

شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون

ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من

تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون

گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۵۰

 

چرخ ستاد از روش، خاک فتاد از سکون

توفت سمک به تاب وتب خفت فلک به خاک و خون

هوش ز مغز منقطع عقل ملازم جنون

سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون

یغمای جندقی
 

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید

 

یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون

سست وفا وسخت دل خردقضیب و گردکون

چون به رخ افکنم‌ گره‌ کای پسر و بیا بده

هیچ نگویدم‌ که چه هیچ نپرسدم‌ که چون

کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تا کمر

[...]

قاآنی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » نوحه‌ها » شمارهٔ ۴۵

 

گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون

پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون

کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون

باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون

صفایی جندقی
 
 
sunny dark_mode