مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱۰
روی من از روی تو دارد صد روشنیجان من از جان تو یابد صد ایمنی
آهن هستی من صیقل عشقش چو یافتآینه کون شد رفت از او آهنی
مرغ دلم میطپید هیچ سکونی نداشتمسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی
ندهد بیچشم تو چشم من آینگیندهد بیروز تو روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت که نور منیجان […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱
گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منیبا من دیرینه دوست چند کنی دشمنی
هست یقینم که من مهر تو را نگسلمنیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی
در طلب خون من قاعدهها مینهیدر ره امید من قافلهها میزنی
بر پی دو نان شوی از سر دون همتیباز مرا ذم کنی از سر تر دامنی
دست به شاخ […]
