گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶

 

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

[...]

سعدی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

آنچه ز توست حال من گفت نمی‌توانمش

چون تو به من نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند

هرچه به من رسد ز تو دولت خویش دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو

[...]

سیف فرغانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷

 

نقد روان مرا به کف تا به تو برفشانمش

دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش

دل بهوای روی تو خون شد و ریخت از مژه

تا که رسد بکوی تو هر طرفی دوانمش

در تو نمی کند اثر هیچ زاشک و آه من

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش

درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش

گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس

تا سر کوی می‌کشان موی‌کشان کشانمش

زهدفروش خودنما ترک ریا نمی‌کند

[...]

وحدت کرمانشاهی
 
 
sunny dark_mode