گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

نیست کس به عهد ما یار یار خویش را

دوست خصم جان بود دوستدار خویش را

آن سیاه کوکبم کز غم تو کرده‌ام

تیره همچو روز خود روزگار خویش را

او به رخش ناز و من خاک رهگذر چسان

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

ناله به کوی او دلم بهر چه بس نمی‌کند

یار ستیزه کار من یاری کس نمی‌کند

نیست به فکر سینه‌ام گم شده دل که چون رهد

مرغ اسیر از قفس یاد قفس نمی‌کند

گر نه ضعیف ما خود و همت ما بود قوی

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

باز چه شد که با من او هیچ سخن نمی‌کند

ور گله ازو کنم گوش به من نمی‌کند

رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو

یاد دگر ز صحبت یار کهن نمی‌کند

بی‌تو ز بس فتاده‌ام از نظر جهانیان

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

کی بود اینکه مدت فرقت یار بگذرد

صبح وصال دم زنداین شب تار بگذرد

موسم گل رسید و ما سر ز ملال زیر پر

آه اگر چنین بود حال و بهار بگذرد

شد دم مرگ و دردلم حسرت رویت آه اگر

[...]

مشتاق اصفهانی
 
 
sunny dark_mode