گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

کجا از دوزخ اندیشد تنی کز مهر تو سوزد

چرا یاد بهشت آرد دلی کز مهرت افروزد

گر افلاطون شود زنده شود شیدا و چون بنده

ز عشق آن لب و خنده زلفظش ابجد آموزد

روا باشد به جان تو که در دور زمان تو

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

بلای دل بسی دارم دوای دل نمی‌دانم

بلای دل مرا روزی بریزد خون همی، دانم

غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید

دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم

چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

چو تو دلبر به زیبائی به عالم در که دید ای جان

چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان

شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی

ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان

هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت

[...]

مجد همگر