گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴

 

عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر

چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد

چو ماهی می کند جمع درم اما نمیداند

که صید ماهیی جایز بود کانرا درم باشد

بدو گفتم کریمش گرچه نتوان گفت البته

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۷

 

ز رویش بر فلک عکسی یست خود کی مثل او باشد

نه چون خورشید باشد عکس خورشیدار در آب افتد

نه خود کامی یست گر خواهم نقاب از رخ براندازد

مرا غیرت کشد ترسم که آتش در نقاب افتد

مصیبت دوستم پهلوی بیدردی به خاکم کن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۲

 

نظام دین و دینا قره العین رسول الله

که اندر رای رفعت آفتابی بود و گردونی

به صد افسون به دست آورده بودش عالم فانی

اجل ناگاه در خواب عدم کردش به افسونی

شدم در فکر تا گویم تاریخ فوتش را

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۳

 

چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش

چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را

تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند

دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را

ابوالحسن فراهانی
 
 
sunny dark_mode