گنجور

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت

پر پروانه جانها همه سوخت

چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل

به بزم وصل جانان کرد منزل

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۴ - حکایت

 

برآر آئینه دل را ز زنگار

درآن بنگر فروغ عکس دلدار

شود تا سراین معنی عیانت

تجلی راز گردد طور جانت

رسد از حق تو را هر دم ندائی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۵ - حکایت

 

دراین میخانه جامی گر کنی نوش

کنی بود و نبود خود فراموش

شوی آسوده ازهر بود رنگی

نشینی فارغ از هر صلح و جنگی

نماند نیک و بد را خود مجالی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۶ - حکایت

 

ز نومیدی بسی امید خیزد

ز جیب تیره شب خورشید خیزد

شهید عشق جانان زنده باشد

پس از هر گریه ای صد خنده باشد

گرت با آب حیوان هست کامی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱۱ - حکایت در فضیلت قناعت

 

گرت آسودگی باید بگیتی

برو کنجی گزین در انزوا کوش

بکش دست طمع از مال دنیا

که جز نیشش نباشد هیچگه نوش

نورعلیشاه
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode