گنجور

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۱ - کهن پروردهء این خاکدانم

 

کهن پروردهء این خاکدانم

دلی از منزل خود دل گرانم

دمیدم گرچه از فیض نم او

زمین راسمان خود ندانم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۲ - ندانی تا نباشی محرم مرد

 

ندانی تا نباشی محرم مرد

که دلها زنده گردد از دم مرد

نگهدارد زه و ناله خود را

که خود دار است چون مردان ، غم مرد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۳ - نگاهیفرین جان در بدن بین

 

نگاهیفرین جان در بدن بین

بشاخان نادمیده یاسمن بین

وگرنه مثل تیری در کمانی

هدف را با نگاه تیر زن بین

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۴ - خرد بیگانهء ذوق یقین است

 

خرد بیگانهء ذوق یقین است

قمار علم و حکمت بد نشین است

دو صد بوحامد و رازی نیزرد

بنادانی که چشمش راه بین است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۵ - قماش و نقره و لعل و گهر چیست؟

 

قماش و نقره و لعل و گهر چیست؟

غلام خوشگل و زرین کمر چیست؟

چو یزدان از دو گیتی بی نیازند

دگر سرمایهٔ اهل هنر چیست؟

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۶ - خودی را نشهٔ من عین هوش است

 

خودی را نشهٔ من عین هوش است

ازان میخانهٔ من کم خروش است

می من گرچه نا صاف است درکش

که این ته جرعهٔ خمهای دوش است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۷ - ترا با خرقه و عمامه کاری

 

ترا با خرقه و عمامه کاری

من از خود یافتم بوی نگاری

همین یک چوب نی سرمایهٔ من

نه چوب منبری نی چوب داری

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۸ - چو دیدم جوهر آیینهٔ خویش

 

چو دیدم جوهر آیینهٔ خویش

گرفتم خلوت اندر سینهٔ خویش

ازین دانشوران کور و بی‌ذوق

رمیدم با غم دیرینهٔ خویش

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۶۹ - چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

 

چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

همه گفتند با ما آشنا بود

ولیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۰ - اگر دانا دل و صافی ضمیر است

 

اگر دانا دل و صافی ضمیر است

فقیری با تهی دستی امیر است

به دوش منعم بی دین و دانش

قبائی نیست پالان حریر است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۱ - سجودیوری دارا و جم را

 

سجودیوری دارا و جم را

مکن ای بیخبر رسوا حرم را

مبر پیش فرنگی حاجت خویش

ز طاق دل فرو ریز این صنم را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۲ - شیندم بیتکی از مرد پیری

 

شیندم بیتکی از مرد پیری

کهن فرزانهٔ روشن ضمیری

اگر خود را بناداری نگه داشت

دو گیتی را بگیردن فقیری

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۳ - نهان اندر دو حرفی سر کار است

 

نهان اندر دو حرفی سر کار است

مقام عشق منبر نیست ، دار است

براهیمان ز نمرودان نترسند

که عود خام را آتش عیار است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۴ - نهان اندر دو حرفی سر کار است

 

نهان اندر دو حرفی سر کار است

مقام عشق منبر نیست ، دار است

براهیمان ز نمرودان نترسند

که عود خام راتش عیار است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۵ - ز پیری یاد دارم این دو اندرز

 

ز پیری یاد دارم این دو اندرز

نباید جز بجان خویشتن زیست

گریز از پیشن مرد فرودست

که جان خود گرو کرد و به تن زیست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۶ - به ساحل گفت موج بیقراری

 

به ساحل گفت موج بیقراری

به فرعونی کنم خود را عیاری

گهی بر خویش می پیچم چو ماری

گهی رقصم به ذوق انتظاری

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۷ - اگر اینب و جاهی از فرنگ است

 

اگر اینب و جاهی از فرنگ است

جبین خود منه جز بر در او

سرین را هم بچوبش ده کهخر

حقی دارد به خر پالان گر او

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۸ - فرنگی را دلی زیر نگین نیست

 

فرنگی را دلی زیر نگین نیست

متاع او همه ملک است دین نیست

خداوندی که در طوف حریمش

صد ابلیس است و یک روح الامین نیست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۷۹ - من و تو از دل و دین نا امیدیم

 

من و تو از دل و دین نا امیدیم

چوبوی گل ز اصل خود رمیدیم

دل مامرد و دین از مردنش مرد

دو تامرگی بیک سود اخریدیم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۸۰ - مسلمانی که داندررمز دین را

 

مسلمانی که داند رمز دین را

نساید پیش غیر الله جبین را

اکر گردون به کام او مگردد

به کام خود بگرداند زمین را

اقبال لاهوری
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
sunny dark_mode