خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
گیسو برید و شد فزون مهرش منِ گمراه را
گم کرده ره داند بلی قدرِ شبِ کوتاه را
گو شام هجران همدمان باری به فریادم رسند
از آتش پنهان من خود دل بسوزد آه را
خاکِ رهت را اشک اگر با خون بیامیزد مرنج
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
اشکم به جستوجوی او بر خاک آن در میرود
خوب است فکر اشک من در پای او گر میرود
تا پای سرو ناز را بوسد به یاد قامتش
سوی چمن آب روان پیوسته بر سر میرود
هرچند کز باد هوا تو میدوانی بادپا
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم میکند
از غایت دیوانگی گهگه سخن گم میکند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمیست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم میکند
گل نیز همچون جام می در رقص میآید به سر
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳
گر همچو نی دم میزنم از سوز دل خون میرود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون میرود
دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بیدست و پا دور است ره چون میرود
تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف
بازش ز عین سرخوشی چشم تو می سازد تلف
گر غمزه ات خون می کند چشم تو یاری می دهد
ور عارضت دل می برد زلف تو می گیرد طرف
گر خدمتی آید ز ما بر وجه منت ز آنکه هست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷
تا می فشاند سوز دل خون از کباب خویشتن
هرگز ندیدم اشک را دیگر بر آب خویشتن
این داروگیر عارض و زلف تو هم خواهد گذشت
دایم نمی ماند کسی بر آب و تاب خویشتن
ناصح چه پرسی جرم من چون نیست در تو مرحمت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹
چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر میزنی
بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر میزنی
هر لحظه لافی میزنی ای گل ز خوبی با رخش
بنگر نکو باری که تو خود را کجا بر میزنی
دل میبرند از عاشقان خوبان و تو جان و دلی
[...]