گنجور

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود

مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود

هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن

هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود

عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

ای غنچه را خون در جگر، از لعل رنگ‌آمیز تو

عشاق را جان در خطر، از صلح جنگ‌آمیز تو

رویت مه ناکاسته، خط سبزه نوخاسته

شکل غریب آراسته، نقاش رنگ‌آمیز تو

گفتی: گل وصلی دهم، خاری ندیدم از تو هم

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

ای شمع رخسار ترا، تابی به هر کاشانه‌ای

وی زآفتاب روی تو، گنجی به هر ویرانه‌ای

گر عاشقی در کوی تو باید، من تنها بسم

نشنودی آخر جان من، کز خانه‌ای دیوانه‌ای

خواهم متاع جان به کف، گرد سرت گردم شبی

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

از سبزه رعنا خطی بر روی گلگون می‌کشی

جان را به زنجیر بلا در ورطهٔ خون می‌کشی

تا عقل دیوانه شود، عنبر بر آتش می‌نهی

یا خود به بالای شکر خط بهر افسون می‌کشی؟

ای دل چو عاشق گشته‌ای، ناله مکن از آه خود

[...]

امیر شاهی
 
 
sunny dark_mode