×
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
دل ما بصد جان طلب کار اوست
ولی در حقیقت طلب کار اوست
زهی روی روشن، که در رویها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
بیک جو فروشند صد جان بشهر
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
همه کار و بار جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
نگین سلیمان بدیوان که داد؟
سریر سلاطین بدربان که داد؟
صفات کمال خداوند را
بدست مرنج و مرنجان که داد؟
گرت رنگ وبویی از آن یار هست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱
فرو ریختی باز در جام جود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
[...]