گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹

 

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

[...]

سعدی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۸

 

نفسی برون ندادم که حدیث دل نگفتم

سخنی نگفتم از تو که ز دیده در نسفتم

چه کنون نهفته گریم که شدم ز عشق رسوا

که به روی آبم آمد، غم دل که می نهفتم

من از آن گهی که دیدم به دو چشم خوابناکت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۹

 

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم

تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت

تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode