گنجور

حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۵

 

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

[...]

حافظ
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

دیدمش دوش که سرمست و خرامان می‌رفت

جام بر کف، طرف مجلس مستان می‌رفت

باده در دست و غزل خوان و عجب عربده‌جوی

از نهان خانه واجب سوی امکان می‌رفت

سخن از روی دل‌افروز به مردم می‌گفت

[...]

قاسم انوار
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت

اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت

همه ذرات جهان روشن و نورانی شد

گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت

آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی

[...]

کوهی
 
 
sunny dark_mode