گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰

 

نخل امید ز بار افتاده است

باغم از چشم بهار افتاده است

بی‌حساب است همان درد دلم

نفسم گر به شمار افتاده است

گریه زین تخم که بر سینه فشاند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰

 

دلم با چشم تر یکرنگ از آنست

که پای اشک خونین در میانست

بآب تیغ او نازم که در خاک

همان خونابه زخمش روانست

چه طفلست اینکه گاه مشق بیداد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

 

باغ و راغ من خونین جگرست

نفسی کز دل من تنگ ترست

ز آنچه آن سرو بخود می پیچد

پیچش طره و تاب کمرست

بیزبان باش، نبینی که قلم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲

 

دلا بار وجود از خویش افکن

درین ره کاری آخر پیش افکن

تو صید عالم قدسی درین دشت

کمند وحدتی بر خویش افکن

دل آسوده را در خون فرو بر

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۱

 

برتر از خورشید شد کار سخن

شب ندارد روز بازار سخن

نارسائیهای انداز همه

از بلندیهای دیوار سخن

عرش کرسی می نهد در زیر پای

[...]

کلیم