گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۰

 

دلبری دارم و هر کس که بود همنامش

دولتی گردد و از بخت برآید کامش

پنج حرف است و شمارش صد و پنجاه بود

به حساب جمل ار جمع کنی ارقامش

چار از آن هست یکی جامه دیبای نفیس

[...]

مجد همگر
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » معمّیات » شمارهٔ ۷۴

 

آنک افتاد چو ماهی دل من در دامش

ماهی از شست برون کن که بدانی نامش

خواجوی کرمانی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش

مرغ دل جان نتواند که برد از دامش

هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان

صبر باید به جفایی که رسد تا کامش

ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست

[...]

خیالی بخارایی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸

 

شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش

نیست جز زرق و ریا قاعده اسلامش

خویش را واقف اسرار شناسد لیکن

نه ز آغاز وقوف است نه از انجامش

جز قبول دل عامش نبود کام ولی

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode