مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
سر کوی اوست جایی که صبا گذر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
چه کسی که هر که گردد به تو چون هدف مقابل
اگرش به تیر دوزی ز تو چشم بر ندارد
شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
چه عجب که وقت مردن به مزار ما بیاید
که نیامدست وقتی که به کار ما بیاید
دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی
چه شود که شاهبازی به شکار ما بیاید
اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
دل بیقرار عاشق نفسی قرار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد
تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد
نه هر آنکه راهپیما گذرش بمقصد افتد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
شه من ترا نشان نه که من گدات جویم
همه حیرتم ندانم ز که و کجات جویم
چو به گنجهای عالم تو به دست کس نیایی
به کدام برگ یارب من بینوات جویم
من دور از آستانت طلبم چه زین و آنت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
ز حجاب عشق خون شد جگرم کنم چه چاره
که تو در کنارم و من ز تو مانده بر کناره
گر از الفت دل تو شکند دلم چه حیرت
که دل من آبگینه دل تست سنگ خاره
نگری باشک گرمم چو بچشم کم نظرکن
[...]