گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳

 

تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم

بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را

در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم

سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم

[...]

اوحدی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم

باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم

چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من

کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم

نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر

[...]

بلند اقبال
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در مدح مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام

 

روزگاری شد که مدح حضرت مولاست کارم

کارم اینست و خوشست الحمدلله روزگارم

روزگاری بهتر از این چیست کاندر روزگاران

چون نمانم من بماند مدح مولا یادگارم

مزرع هر دل که در آن هست تخم مهر حیدر

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode