عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت بندهای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند
چون درین زندان بسی نتوان نشست
خویشتن را بازکش از هرچ هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید
هرکه در وی محو شد، از خود برست
زانک نتوان بود جز با او به دست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
گفت مغناطیس عشاق الست
همت عالیست کشف و هرچ هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
هرک را یک ذره همت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
یوسف آنگه گفت من دانم درست
کو چه گوید با شما ای جمله سست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
گر کسی عمری زند بر طاس دست
کار ناشایست تو زان بیش هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سقایی که از سقای دیگر آب خواست
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود
چون ز ریش خود بپردازی نخست
عزم تو گردد درین دریا درست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتهٔ بوعلی رودبار در وقت مرگ
گرچه این انعام و این توفیق هست
میندارد جانم از تحقیق دست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » پیام خداوند به بندگان توسط داود
بنده را گو بازکش از غیر دست
پس به استحقاق ما را میپرست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند
چون به گوش جان شنیدستی الست
از بلی گفتن مکن کوتاه دست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
زانک با حق نذر دارم از نخست
تا درین عهد وفا آیم درست
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » بیان وادی طلب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچه هست
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
سایلی گفتش چنین وقتی که هست
دیدهای کس را که او زنار بست
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری به دست
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت مجنون که خاک میبیخت تا لیلی را بیابد
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » گفتار یوسف همدان دربارهٔ صبر
گفت چندانی که از بالا و پست
دیده ور میبنگرد در هرچ هست
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست