×
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
آب آتش گشت و جاروبم بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
عقل جاروبت نگار آن پیر کار
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
حی و قیوم و قدیم لم یزل
هر کسی را داده چیزی از ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی محال
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
عاشقانه گر بیابی جام جم
همدم او باش چون ما دم به دم
جام جم شادی جم یکدم بنوش
دم به دم در دم به دم در دم به دم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
آن امیرالمؤمنین یعنی علی
وان امام المتقین یعنی علی
آفتاب آسمان لافتی
نور رب العالمین یعنی علی
شاه مردان پادشاه ملک و دین
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
هر که دارد با علی یک مو شکی
نزد شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشگرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
[...]