گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۹۹

 

اشک را در پرده‌های چشم تر پیچیده‌ام

ساده‌لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده‌ام

من نه آن نخلم که ننگ بی‌بری بارآورم

سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده‌ام

گرچه مور لاغرم اما شکارم فربه است

[...]

صائب تبریزی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

باز در دل دود آه شعله ور پیچیده‌ام

دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیده‌ام

کرده‌ام گرداب را فوّارة صد گردباد

بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیده‌ام

در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست

[...]

فیاض لاهیجی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰۰

 

کوه صبرم کی ز فرمان تو سر پیچیده‌ام

پا به دامان تحمل تا کمر پیچیده‌ام

کی حدیث شکوه می‌گوید لب اظهار من

من که درد ناوکش را در جگر پیچیده‌ام

اسیر شهرستانی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹

 

نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده‌ام

خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده‌ام

هرچه با گردون دون دادم همانم باز داد

چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده‌ام

باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده‌ام

[...]

سعیدا
 
 
sunny dark_mode