فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۲
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳
یا رب این مخمور را در بزم مستان بار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده
یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده
دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۰
هرکه هستش از ذکا در قبهٔ سر مشعله
بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلی بایدش
در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۰
گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختی
تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی
گه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلف
زین کشاکش خلقرا در پیچ و تاب انداختی
بس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتن
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۱
بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی
در هویدائیت ما را در حجاب انداختی
پرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتی
ذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختی
روی خوبانرا درخشان کردی از مهر رخت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۲
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شورید گان انداختی
یکنظر کردی بسوی دل ز چشم شاهدان
زان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختی
در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۳
شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختی
آتشی در ما زدی از پای تا سر سوختی
قامت بالا بلندان بر فلک افراختی
در هواشان شعلهٔ دل تا فلک افروختی
برقی از نورت درخشان کردی از مه طلعتان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۴
نیست تاج عشقرا شایسته هرجا تارکی
تارکی باید دو عالم را برای تارکی
آتش است این عشق میسوزد روان را بیدریغ
خدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکی
کار باید کرد کار و راه باید رفت راه
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۷
یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکی
مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکی
زان جفا جو گرچه میدانم نمیآید وفا
خاطرم را وعدهاش خوشنود دارد اندکی
گرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبز
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۸
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۳
میکشی ما را به زاری هرچه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هرچه خواهی میکنی
با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را به خواری هرچه خواهی میکنی
بر سر ما صد بلا در هر نفس میآوری
[...]