مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانه را و نشکنی پیمان خویش؟
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
[...]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۲
سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷
یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش
یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش
چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
[...]

حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۰
این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
[...]

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش
جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش
کس رطب بی خسته کم دیده ست لب از من مدوز
تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش
مردم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ
[...]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱۹
هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
[...]

فیاض لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴
باز با عشق تو محکم میکنم پیمان خویش
آتشی میافکنم در دین و در ایمان خویش
منّتی دارم که درد من نمیداند کسی
ورنه میکُشتند بیدردانم از درمان خویش
زین پریشانی که از زلف تو در جان منست
[...]
