×
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴
عاشقی دکان رسوایی به شهر و کو منه
بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه
عشق از بازیچه بشناس، امت مجنون مباش
سر به یاد چشم جانان، در پی آهو منه
دل بود شایستهٔ دردی که از صد دل یکی
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷۹
دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه
چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه
نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند
دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه
بستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای است
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی، بر بستر آسودگی پهلو منه
تکیه زن بر شعله در گلخن، به گلشن رو منه
زهر اگر بر لب نهی، چون می بنوش و دم مزن
تیغ اگر بر سر نهی، سر بر سر زانو منه
بر میان زنار جز از زلف ترسایان مبند
[...]