گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۰

 

پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش

زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش

غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست

بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش

من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۶

 

از خدنگ غمزه دلدوز خویش

پاره سازم سینه بهر سوز خویش

تا شب هجران ناخوش در رسید

بعد ازان هرگز ندیدم روز خویش

ز آشنایان بر سر بالین من

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۹

 

تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش

ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش

بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم

من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش

عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند

[...]

جلال عضد