گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

از خدنگ غمزه دلدوز خویش

پاره سازم سینه بهر سوز خویش

تا شب هجران ناخوش در رسید

بعد ازان هرگز ندیدم روز خویش

ز آشنایان بر سر بالین من

نیست غیر از شمع کس دلسوز خویش

در خزان هجرم از دست رقیب

از وصالت کی رسد نوروز خویش؟

از رخت بر آسمان مه شد خجل

در چمن هم بوستان افروز خویش

وارهم از محنت هجران تمام

گر بیابم طالع فیروز خویش

خسروا، در کنج تنهایی مگوی

راز دل با جان غم اندوز خویش