گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶٣۶

 

یعلم الله که چون شباب گذشت

ذات خود را مسن نمیخواهم

عاقلان از من وز من گفتند

خویشتن را ز من نمیخواهم

بهوای لطیف خواهم رفت

[...]

ابن یمین
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۳

 

چو نبود روی جانان دیدهٔ روشن نمی‌خواهم

چه جای دیده روشن که جان در تن نمی‌خواهم

میفروز ای رفیق امشب چراغ این کلبهٔ غم را

که بی‌روی وی این ویرانه را روشن نمی‌خواهم

ز تار و پود هر جنسی تنش آزار می‌گیرد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم

وطن چه چیز بود زیستن نمی خواهم

حجاب جان من آمد بدن ز صحبت او

مرا بس است همین جان بدن نمی خواهم

ز خواهش دل خود دادمش خبر گفتا

[...]

جامی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

دمی بی‌سوز عشقت جان خود بر تن نمی‌خواهم

چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمی‌خواهم

اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف

گلی کز غیر دارد چاک در دامن نمی‌خواهم

نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را

[...]

فضولی