دمی بیسوز عشقت جان خود بر تن نمیخواهم
چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمیخواهم
اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف
گلی کز غیر دارد چاک در دامن نمیخواهم
نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را
ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمیخواهم
چو یابد عکس او ز آیینه دل میبرم رشکی
از آنست این که این آیینه را روشن نمیخواهم
دلم بردی گرت لطفیست با من زنده مگذارش
چو میدانی که در وصل تو او را من نمیخواهم
چرا باید که سوزم ز آتش دل خانه هر شب
مقامی بعد ازین جز گوشه گلخن نمیخواهم
حریفان تا مزارم را نهند از درد گل بر گل
چو میرم جز در پیر مغان مدفن نمیخواهم
بلا از هر طرف رو بر من آرد هرکجا باشم
ز بیم این بلا در کوی او مسکن نمیخواهم
نمیخواهم کسی با دلبر من دوستی ورزد
فضولی هیچ کس را من به خود دشمن نمیخواهم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو نبود روی جانان دیدهٔ روشن نمیخواهم
چه جای دیده روشن که جان در تن نمیخواهم
میفروز ای رفیق امشب چراغ این کلبهٔ غم را
که بیروی وی این ویرانه را روشن نمیخواهم
ز تار و پود هر جنسی تنش آزار میگیرد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.