گنجور

 
فضولی

دمی بی‌سوز عشقت جان خود بر تن نمی‌خواهم

چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمی‌خواهم

اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف

گلی کز غیر دارد چاک در دامن نمی‌خواهم

نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را

ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمی‌خواهم

چو یابد عکس او ز آیینه دل می‌برم رشکی

از آنست این که این آیینه را روشن نمی‌خواهم

دلم بردی گرت لطفیست با من زنده مگذارش

چو می‌دانی که در وصل تو او را من نمی‌خواهم

چرا باید که سوزم ز آتش دل خانه هر شب

مقامی بعد ازین جز گوشه گلخن نمی‌خواهم

حریفان تا مزارم را نهند از درد گل بر گل

چو میرم جز در پیر مغان مدفن نمی‌خواهم

بلا از هر طرف رو بر من آرد هرکجا باشم

ز بیم این بلا در کوی او مسکن نمی‌خواهم

نمی‌خواهم کسی با دلبر من دوستی ورزد

فضولی هیچ کس را من به خود دشمن نمی‌خواهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode