×
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
می پرستان را به دل ننشیند از دشمن غبار
زود بر در می زند از خانه روشن غبار
کار مشکل را به همت می توان از پیش برد
می کند در کشور ما رخنه در آهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
[...]
طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹
گرد کلفت بس که می ریزد مرا بر تن غبار
بر رخ آیینه می پاشد ز عکس من غبار
خاکساران را چو رانی از درت، خنجر مکش
می شود از باد دامن، عازم رفتن غبار
بس که پر گرد ملالم، گر زنی دستی به من
[...]