گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

دشمن هوشی به رویت چشم تر نتوان گشود

آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود

تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس

کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود

ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

گر نباشد بزم حیرانی نظر نتوان گشود

نیت گر بهر طپیدن بال و پر نتوان گشود

حیف باشد در تلاش برتری بر چون خودی

یک نفس چون شیشهٔ ساعت کمر نتوان گشود

در نقاب شرم پرورده است از بس عصمتش

[...]

جویای تبریزی
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۱ - سیاسیات حاضره

 

در فضایش بال و پر نتوان گشود

با کلیدش هیچ در نتوان گشود

اقبال لاهوری