گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴۸

 

بدینسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو

از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو

تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت

میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو

خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

دل از ما برد آن شوخ و روان کرد این زمان پهلو

چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو

به روی او برابر کرد ماه چارده خود را

تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو

به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام

[...]

صوفی محمد هروی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو

ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو

تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری

که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!

ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد

[...]

آذر بیگدلی