گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

حالت جان مرا پیر مغان می‌داند

آنکه پیوسته ز پیدا و نهان می‌داند

همت پیر مغان را چه توان گفت؟ که او

قیمت راهبر و راهروان می‌داند

به همه حال اگر نیک و اگر بد باشم

[...]

قاسم انوار
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

خراب نشئهٔ آن لب، می و مینا نمی‌داند

به راه شوق او خورشید سر از پا نمی‌داند

گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می‌گردد

مگر دیوانه راه خانهٔ لیلا نمی‌داند؟!

حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می‌آید

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۳

 

ز بی‌پروایی آن بی‌درد قدر ما نمی‌داند

ز خوبی شیوه‌ای جز ناز و استغنا نمی‌داند

ز پیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد

بر رویی که قدر دیده بینا نمی‌داند

به زنگار خط مشکین سزاوار است رخساری

[...]

صائب تبریزی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۷

 

دل افسرده هر خام جوش ما نمی‌داند

کسی تا می ننوشد نشئه صهبا نمی‌داند

زبان جور او را هیچ کس چون من نمی‌فهمد

بدآموز تمنا قدر استغنا نمی‌داند

اسیر شهرستانی