گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جورِ تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت؟

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد؟

چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز استد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶

 

گر دست تو در خون روانم باشد

مندیش که آن دم غم جانم باشد

گویم چه گناه از من مسکین آمد

کو خسته شد از من غم آنم باشد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

گر مرا زار به کشتن دهد آن یارِ عزیز

تا نگویی که در آن دم غمِ جانم باشد

گویم: از بندهٔ مسکین چه گنه صادر شد

کاو دل آزرده شد از من؟ غمِ آنم باشد

سعدی
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

تا مرا طاقت هجران و توانم باشد

نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد

تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم

دایماً خون دل از دیده روانم باشد

طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک

[...]

جهان ملک خاتون