گنجور

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۷۵

 

خداوندا درین مدت که من در خدمتت بودم

نکردم هیچ تقصیری به خدمت تا توانستم

چه مایه رنجها بردم که تا حالم بدانی تو

کنون زینست رنج من که می گویی ندانستم؟

ظهیر فاریابی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴

 

خود را به مقام شیر می‌دانستم

چون خصم آمد به روبهی مانستم

گفتم من و صبر اگر بود روز فراق

چون واقعه افتاد بنتوانستم

سعدی
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۲۰ - باز رجوع کردن به قصهٔ حضرت موسی علیه‌السّلام

 

چونکه من قصد او بدانستم

کردمش خُرد تا توانستم

سلطان ولد
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم

که فراوان طلبت کردم و نتوانستم

خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار

چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم

گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۱۴ - در حسب حال خود گوید

 

چون مزاج جهان بدانستم

نشدم غره، تا توانستم

اوحدی
 

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۱۰۵ - تتمه قصه غوری

 

که زدم گام تا توانستم

بازگشتم همینکه دانستم

جامی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم

تو بنده تن بینی من خواجه جانستم

تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم

بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم

یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد

[...]

صفای اصفهانی