گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

گر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایم

سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود

سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند

[...]

سعدی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

ما به بوی زلف یار مهربان آسوده‌ایم

گر نباشد مشک و عنبر در جهان آسوده‌ایم

چون به خلوت با خیالش عشق بازی می‌کنیم

از گلستان فارغیم از بوستان آسوده‌ایم

تا خیال قامتش در دیدهٔ گریان ماست

[...]

همام تبریزی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸

 

ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم

از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم

در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح

راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم

زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت

[...]

سلمان ساوجی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶۱

 

ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده‌ایم

از گزند خار و منع باغبان آسوده‌ایم

جام می بر مدعای ما چو گردش می‌کند

گر به کام ما نگردد آسمان آسوده‌ایم

شعله را خاشاک نتواند عنان‌داری کند

[...]

صائب تبریزی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۶

 

ما ز سودای گل و از بوستان آسوده‌ایم

نوبهاری جسته‌ایم و از خزان آسوده‌ایم

اصل جانان هست گو یک سر جهان فانی بود

یک جهان جان برده‌ایم و از جهان آسوده‌ایم

گر بهشت نسیه‌ای دارند وقتی زاهدان

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۳

 

ما ز سودای گل و از بوستان آسوده‌ایم

نوبهاری جسته‌ایم و از خزان آسوده‌ایم

اصل جانان هست گو یک سر جهان فانی بود

یک جهان جان برده‌ایم و از جهان آسوده‌ایم

گر بهشت نسیه‌ای دارند وقتی زاهدان

[...]

آشفتهٔ شیرازی