صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳
غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را
روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را
شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
تر به اشکِ تلخ میسازم دِماغِ خویش را
زنده میدارم به خونِ دل چراغِ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه
چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱
زود به کردم من بیصبر داغ خویش را
اول شب میکشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کردهام چون لاله داغ خویش را
میگساران دیگر و خونابهنوشان دیگرند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمهسار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را
می رسانم از می حسرت دماغ خویش را
ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی
از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را
سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر
[...]