گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم

مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم

بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری

چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم

دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم

[...]

بابافغانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱۲

 

دل صد پاره خود را به زلف یار می بندم

من این اوراق را شیرازه از زنار می بندم

به چشم خیره رسوا نگاهان برنمی آیم

به افسون گرچه چشم رخنه دیوار می بندم

دم سرد خریداران اگر این چاشنی دارد

[...]

صائب تبریزی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۶

 

دلی به خاک ره انتظار می بندم

زگرد خویش چمن را نگار می بندم

هنوز نو سفر خواریم چه چاره کنم

به خویش تهمتی از اعتبار می بندم

به جان شیشه که دلبستگی نمی دانم

[...]

اسیر شهرستانی