سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
برو هر چه میبایدت پیش گیر
سرِ ما نداری سر ِخویش گیر
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
سؤال کردم و گفتم جمال روی تو را
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدهست؟
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدهست
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
شبپره گر وصلِ آفتاب نخواهد
رونقِ بازار ِآفتاب نکاهد
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۱
امرد آن گه که خوب و شیرین است
تلخ گفتار و تندخوی بود
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهرجوی بود
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۲
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویلهٔ رندان
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳
علی الصباح به روی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنین که تویی در جهان کجا باشد
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳
زاهدی در سماع رندان بود
زآن میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳
کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۴
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفا کردی و بد عهدی نمودی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردی به زودی
هنوزت گر سر صلح است باز آی
[...]
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۴
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی
چو آستین کریمان به دست درویشان
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷
بوسه دادن به روی دوست چه سود
هم در این لحظه کردنش بدرود
سیب گویی وداع بستان کرد
روی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷
اِن لَم اَمُت یَومَ الوَداعِ تَأسُّفاً
لا تَحسَبونی فی المَوَدَّةِ مُنصِفاً
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
به حسن صورت او در زمی نخواهد بود
به دوستی که حرام است بعد از او صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس مینازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار میپیچم چو مار
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸
آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست